کاروان

مثل بقیه ( داستان کوتاه )

دعوت شده ام به یک مراسم خصوصی عقد از طرف دوست قدیمی ام . حالم میگیرد  ! حوصله ی اینکه بروم آرایشگاه و رنگ کنم موهامو و زیر سشوار کله ام بپزد و میگرنم عود کند را  ندارم .تازه باید فکر لباسی هم بکنم مثل بقیه  که رنگ و مدلش با رنگ مو و چشم و ابرو جور در بیاد . اندوه رفتن به عروسی  از عزا هم برایم بیشتره . فکر میکنم  اگه نرم بهتره ولی  از نرفتن به جایی که دعوت شده ام و گلایه هم توشه بیشتر عذاب میکشم . کلاهم را قاضی میکنم که وقتی مثل بقیه شدن عذابم میدهد چرا مثل  بقیه باشم ؟ حالا من ساده باشم یا رنگی آیا عروس به خانه ی بخت خود نمی رود ؟ بنظرم منطق خوبی برای خلاصی از یک دغدغه ی فکریست . موهامو رنگ نمی کنم .........آرایش نمی کنم .........و لباس به روزی نمی پوشم .  معذب هم نیستم . تازه ! در آن هلهله و کلکله اصلا چه کسی به من توجه می کند  . با ورودم به مجلس بر خلاف انتظارم همه ی نگاهها بسویم دوخته  میشود . خودم را نمی بازم . چشم همه به من است وچشم من به همه . برق طلاجات و رنگ لبها از مشکی تا قرمز جگری و لباسها ی تنگ یک وجبی نفسم را بند می آورد . چقدر در لباس های خودم راحت و آزادم . یک دسته گل قرمزی هم که از باغچه ی حیاطمان چیده و با علف های خودروی وحشی تزئین کرده ام تقدیم عروس زیبا میکنم .  بنظر خودم از دسته گلی که دست عروس هست زیباتر جلوه می کند . در میان آن جمع تمام حرکاتم زیر نظر است . دوستم خوشامدی می گوید و بخاطر حضورم در عقد خواهرش  سر از پا نمی شناسدو مدام تشکر میکند . با این ابراز لطف مکررش  تعجب همه را دو چندان می کند. باوجود این احساس میکنم از اینکه مثل بقیه خودی نشان نداده ام دوستم خجالت زده شده ولی به رویش نمی آورد .اما موقع خداحافظی بیخ گوشم گفت : هنوز مثل گذشته ای  ....... عوض نشده ای  ! و در آغوشم گرفت . دوباره به تالار دعوتم کرد برای مراسم مفصل جشن عروسی . فکر اینکه دوباره دوستم را با خودرائی خودم خجالت زده کنم آزارم میداد . خواستم یک تجدید نظری در فکرم بکنم . اینبار موهامو رنگ کردم .........رفتم آرایشگاه .... زیر سشوارهم ماندم ..... سردرد هم گرفتم و با لباسی تقریبا  مثل  لباس بقیه سنگ تمام گذاشتم . یک سکه ی طلا هم برای عروس در نظر گرفتم .وارد تالار شدم . اینبار هم برخلاف انتظارم تمام نگاهها بسویم جلب شد . چشم آنها به من و چشم من به آنها دوخته شد . از تعجب انگار شاخ در آوردم .تمام آنها بدون هیچ آرایشی با لباسهای ساده و دسته گلهای قرمز زیبا که میخواستند تقدیم عروس کنند در ناباوری خود برو بر من را تماشا میکردند . موقع خداحافظی دوستم مرا در آغوش گرفت و بیخ گوشم داد زد : تو عوض بشو نیستی . مثل گذشته عجیبی  ! ..........دعوت شده ام به یک مراسم ناهار عزاداری .............!!!!!!!

 

                                            ****

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۳٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٦/٢٢

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir